رمان عشق پنهان پارت۲
اونجا الینا تو اتاق سرش تو گوشی بود و به دوستاش پیام میداد که ازشون بپرسه امروز رفته بودن مدرسه یانه؟
بعد رفت از اتاق بغلی چیزی برداره که دید اونجا دارن بچه ها گل یا پوچ بازی میکنن.
سعید به الینا گفت: تو هم بیا بازی.
بیا گروه ما.
الینا هم رفت و هم تیمی سعید و گروهش شد.
سعید که میخواست گلو بده به الینا و دستاشونو گذاشتن روی هم ....
الینا کل بازی رو تو فکر سعید بود و ازش چشم بر نمی داشت.
ولی اون نمیدونست این حس چیه!کراش زدنه یا عشق؟
موقع نهار که شد رفتن به چیدن سفره کمک کنن همه.
اونموقع برادر الینا و امیر محمد( نوه یکی از دایی های مامان الینا) اومدن و بعد از نهار اونا هم به بازی ملحق شدن.
بعد از گل یا پوچ بچه ها شروع کردن به بازی جرئت حقیقت.
وقتی بطری رو چرخوندن افتاد به ساحل( دختر عموی سعید) و سعید و سعید جرئت رو انتخاب کرد.
ساحل: من نمیدونم چی بگم.
امیر رضا:بگو ۲۰ تا شنا بره.
ساحل : سعید ۲۰ تا شنا برو.
سعید پا شد و عین آب خوردن ۲۰ تا شنا رو زد و تموم کرد.
در همین حین الینا زل زده بود به سعید چون در اون موقعیت سعید خیلی جذاب شده بود.
بار دوم که بطری رو چرخوندن افتاد به امیر رضا و امیر محمد(امیر محمد باید جواب میداد.
امیر محمد: من حقیقتو انتخاب میکنم.
امیر رضا:کی مامانتو پیچوندی؟
امیر محمد:یه روز قرار بود بعد از مدرسه تنها برم خونه یکی از فامیلام و من یه ساعت دیر تر رفتم و گفتم امروز دیر تر در اومدیم.
همه داشتن میخندیدن.
بعد رفت از اتاق بغلی چیزی برداره که دید اونجا دارن بچه ها گل یا پوچ بازی میکنن.
سعید به الینا گفت: تو هم بیا بازی.
بیا گروه ما.
الینا هم رفت و هم تیمی سعید و گروهش شد.
سعید که میخواست گلو بده به الینا و دستاشونو گذاشتن روی هم ....
الینا کل بازی رو تو فکر سعید بود و ازش چشم بر نمی داشت.
ولی اون نمیدونست این حس چیه!کراش زدنه یا عشق؟
موقع نهار که شد رفتن به چیدن سفره کمک کنن همه.
اونموقع برادر الینا و امیر محمد( نوه یکی از دایی های مامان الینا) اومدن و بعد از نهار اونا هم به بازی ملحق شدن.
بعد از گل یا پوچ بچه ها شروع کردن به بازی جرئت حقیقت.
وقتی بطری رو چرخوندن افتاد به ساحل( دختر عموی سعید) و سعید و سعید جرئت رو انتخاب کرد.
ساحل: من نمیدونم چی بگم.
امیر رضا:بگو ۲۰ تا شنا بره.
ساحل : سعید ۲۰ تا شنا برو.
سعید پا شد و عین آب خوردن ۲۰ تا شنا رو زد و تموم کرد.
در همین حین الینا زل زده بود به سعید چون در اون موقعیت سعید خیلی جذاب شده بود.
بار دوم که بطری رو چرخوندن افتاد به امیر رضا و امیر محمد(امیر محمد باید جواب میداد.
امیر محمد: من حقیقتو انتخاب میکنم.
امیر رضا:کی مامانتو پیچوندی؟
امیر محمد:یه روز قرار بود بعد از مدرسه تنها برم خونه یکی از فامیلام و من یه ساعت دیر تر رفتم و گفتم امروز دیر تر در اومدیم.
همه داشتن میخندیدن.
- ۹۲۵
- ۲۳ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط